قدم به ساحت آدینه

 

 

وقتی یزید بوسه به بوزینه می زند

با محرمان خود می نوشینه می زند،

 

تاریخ بی عدالتی و جور و حق کشی

وقتی لگد به پهلوی آیینه می زند،

 

تا قرن ها یهودی ِ از خیبر آمده

وقتی دم از عداوت دیرینه می زند،

 

سرها به خون و خاک می افتند و شمرها

پیشانی مبارکشان پینه می زند!

 

قاضی شریح را عجبی نیست این زمان

گر باده زیر خرقۀ پشمینه می زند

 

دردا زمان زمانۀ قاضی شریح هاست

می بیند و ز فاجعه حرفی نمی زند

 

در مجلسی که یاد فلسطین نمی کنند

ابن زیاد هم چه بسا سینه می زند...

 

فردا شکوه نصرُ من الله دیدنی است

وقتی قدم به ساحت آدینه می زند

 

 

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی است - تضمین غزل عاشورایی علیرضا قزوه

قسم به تیغ حیدرت به بوسۀ پیمبرت

به گریه های مادرت به غربت برادرت

قسم به یار و یاورت به زینبت به خواهرت

"به جای شیر، تیر نوش کرده بود اصغرت

و بعد تیر و تیغ و نیزه می زدند بر سرت"

 

جنون به فرق عقل آنچنان زدم که سر شکست

زمانه فهم عشق را نداشت، بی ثمر شکست

دریغ کاسه کوزه ها به روی کوزه گر شکست

"کنار درک غربت تو کوه از کمر شکست

چقدر زخم تشنه مانده است روی پیکرت"

 

هنوز مشک تیر خورده روی خاک ها رهاست

هنوز العطش نوای اهل بیت مصطفی است

هنوز کلُّ یوم، یار ما سر از تنش جداست

"سر حسین ِ تشنه لب هنوز روی نیزه هاست

زمانه خاک بر سرم زمانه خاک بر سرت"

 

حسین! ای که مرز بین کوثر و تکاثری

بگو پس از هزار سال دل کند تدبّری!

عمو چرا به آب زد؟ تو که از آب ها پُری

"هزار سال رفت و تو هنوز زخم می خوری

هزار سال رفت و تازه است زخم حنجرت"

 

هزار سال رفت و عاقلان و فیلسوفیان

هزار سال رفت و واقفیّه و وقوفیان

هزار سال رفت و خانقاهیان وصوفیان

"هزار سال رفت و دسته دسته قوم کوفیان

گرفته تیغ بر کف ایستاده در برابرت"

 

حسین، عاشقی است جاودانگی است سرمدی است

حسین ماورای هرچه باید و نبایدی است

"چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی" است!

"سرِ به روی نیزه ات حقیقت محمّدی است

چرا زمانه پی نمی برد به اصل جوهرت؟"

 

برادرم به آتش ابولهب نگاه کن

به کربلای خستگان وجب وجب نگاه کن

به مصر و قاهره به غزّه و حلب نگاه کن

"بیا کنار خیمه های تشنه لب نگاه کن

ببین که زخم تیرها چه کرده با برادرت"

 

غروب شد غروب شد نه اسبی و نه فارِسی

نه جعفری نه قاسمی نه حُرّی و نه عابسی

دلم فدای زینبت نه یاری و نه مونسی

"شب وداع آمد و سری زدم به مجلسی

که شعله اش اگرچه بود نام پاک مادرت"

 

خدا گواه، خسته سینه می زدم برای تو

ز خستگی نشسته سینه می زدم برای تو

گهی عنان گسسته سینه می زدم برای تو

"تمام شب شکسته سینه می زدم برای تو

و لشکری که اسب می دواند روی پیکرت..."

 

پدربزرگ، کنج خانه با تمام کوچکی

چه روضه ها که می گرفت بی نبات و پولکی!

چه اشک ها که می گرفت روضه خوان گیلکی!

"نشسته ام به یاد روزهای دور کودکی

شکسته دم گرفته ام به یاد دیدۀ ترت"

 

اگر اطالۀ کلام می کنم به زخم تو

چه زخم ها که التیام می کنم به زخم تو

ته پیاله را تمام می کنم به زخم تو

"سلام می کنم سلام می کنم به زخم تو

سلام می کنم به عطر جمله های آخرت"

 

سلام ما سلام ما به رازهای برملا

سلام ما سلام ما به البلاءُ للوَلا

سلام ما سلام ما به راز لستَ مُرسلا

"سلام ما سلام ما به کشتگان کربلا

سلام ما سلام ما به اکبر و به اصغرت"

 

 

کرب و بلا تر

 

 

آتش افتاد به نی ها و بدل شد به نواها

کربلا کرب و بلا تر شد و شد کرب و بلاها

 

رفت بر نی سرت اما خبرت ورد زبان شد

خبرت رفت کجاها و سرت رفت کجاها

 

پدرت آنکه علیٌ بشرٌ کیفَ بشر بود

مادرت امّ ابیها و ابوها بفِداها

 

از قیام تو سخن بود پی قیمه دویدم

گرچه در سفرۀ نان و نمکت هست شفاها

 

حرَمت کو که دم پاشنۀ در بنشینم

به تماشای قد و قامت حلّت بفناها

 

همه جا کرب و بلا می شود آن یار می آید

عشق گل می کند از تابش والشمسُ ضحیها

 

به حسین بن علی نامه نوشتند و چنان شد

اگر آن واقعه تکرار شود وای به ماها

 

عصر تاسوعا

 

عصر تاسوعاست ای نقّاش فردا را نکش

صبح دریا را کشیدی ظهر صحرا را نکش

 

خسته با زین و یراقی واژگون آشفته یال

بی سوار و غرق خون آن اسب زیبا را نکش

 

یا تمام صفحه را با خیمه ها همرنگ کن

یا به غیر از ما رأیت الا جمیلا را نکش

 

آن به دریا رفته دیگر بر نمی گردد به دشت

خشکی لب های فرزندان زهرا را نکش

 

او که مجنون بود مجنون ماند مجنون شد شهید

مادرش لیلاست واویلای لیلا را نکش

 

لا إله افتاده در خون، صفحه را آتش بزن

بر فراز نی قلم را بشکن، الا را نکش

 

ما که جا ماندیم در ما رنگ عاشورا نبود

آبروداری کن و رسوایی ما را نکش

 

عاقبت آن مرد در باران می آید بعد از آن

کس نگوید آن قد و بالای رعنا را نکش

 

نمازی که تویی

 

 

کرب و بلا قصّه ای از پیچ و خم گیسوی تو

چشمه ی خورشید تویی؛ کرب و بلا سوسوی تو

 

آه مبادا به جفا سر ببرندش ز قفا

کرب و بلا، کرب و بلا، کرب و بلا، آهوی تو

 

ماه شکسته است دلش، آه ز مشک خجلش

آمده تا یک نفسی تازه کند پهلوی تو

 

کودکی آشفته تر از چادر غارت شده ای

خیمه ندارد؛ چه کند... می دود اینک سوی تو

 

بند به دستان علیّ بن حسین بن علی

کیست به دادش برسد؟ باز مگر بازوی تو

 

در دل شب کوه نشسته به نمازی که تویی

سر بگذارد مگر از غصّه روی زانوی تو