تو را به گریۀ سحر سپرده ام

 

نه دلسپرده ام نه سرسپرده ام

به آتش تو خشک و تر سپرده ام

 

قنوت نیمه شب اثر نمی کند

تو را به گریۀ سحر سپرده ام

 

رسیدن تو را به خواب دیده ام

به کوچه گفته ام به در، سپرده ام

 

نشانی تو را به کاروانیان

به شهرهای دُور و بر سپرده ام

 

چه نامه ها به هر طرف نوشته ام

به قاصدان معتبر سپرده ام

 

به آشنا سفارش تو کرده ام

به هر غریب رهگذر سپرده ام

 

تو نیستی و بُت درست می کنند

به صیقلی ترین تبر سپرده ام،

 

بت بزرگ را نصیب من کند!

که جان به آخرین خبر سپرده ام

 

به راهی آمدم که بر نگشتنی است

به کاسه آب پشت سر، سپرده ام

 

خوشا مُکبّر قد قامت الصلات تو باشم

 

طبیب را تو بیاری، حبیب را تو بخوانی

دلم غریب؛ خوشا این غریب را تو بخوانی

 

دعای این دل شرمنده مستجاب نگردد

مگر که آیۀ أمّن یُجیب را تو بخوانی

 

عجیب قصه ی اصحاب کهف نیست، می آیی

که قصه های شگفت و عجیب را تو بخوانی

 

خوشا مُکبّر قد قامت الصلات تو باشم

نماز این غزل ناشکیب را تو بخوانی

 

حسین نصرُ من الله را نوشت به خونش

به شرط اینکه وَ فتحٌ قریب را تو بخوانی

 

صراط مُنکسر / کسی آنسوی حسینیّه

 

شبی از غم های مرتضی

برابری می کند با تمام بار امانت الهی

که تو هر دو را یکجا به دوش گرفته ای

نیفتی ای پهلوی شکسته

دست به دیوار کجا می روی ای صراط مُنکسر

ای کسرۀ زیر نقطۀ بای بسم الله

ای تکیه گاه علی

افتادنت افتادن حسین است از اسب

دست از عباس

چادر از سر کائنات...

 

 

کو شب قدر که قرآن به سر از تنگ دلی

هی بگویم بعَلیّ ٍ بعلی ٍ بعلی

 

مطلعُ الفجرشب قدر، سلام تو خوش است

اُدخلوها بِسلام ٍ ابدیّ ٍ ازلی

 

اولین پرسش میثاق ازل را تو بپرس

تا الستانه و مستانه بگوییم بلی

 

همه قدقامتیان را به تماشا بنشان

تا مؤذن بدهد مژدۀ خیر العملی

 

کسی آنسوی حسینیّه نشسته است هنوز

همه رفتند شب قدر تمام است ولی

 

باز قرآن به سرش دارد و هی می گوید

بحسین بن علی ٍ بحسین بن علی

 

غروب شد نیامدی

 

چه روزها که یک به یک غروب شد نیامدی

چه بغض ها که در گلو رسوب شد نیامدی

 

خلیل آتشین سخن تبر به دوش بت شکن

خدای ما دوباره سنگ و چوب شد نیامدی

 

برای ما که خسته ایم و دلشکسته ایم نه

ولی برای عده ای چه خوب شد نیامدی

 

تمام طول هفته را در انتظار جمعه ام

دوباره صبح، ظهر، نه غروب شد نیامدی