تو را به گریۀ سحر سپرده ام

 

نه دلسپرده ام نه سرسپرده ام

به آتش تو خشک و تر سپرده ام

 

قنوت نیمه شب اثر نمی کند

تو را به گریۀ سحر سپرده ام

 

رسیدن تو را به خواب دیده ام

به کوچه گفته ام به در، سپرده ام

 

نشانی تو را به کاروانیان

به شهرهای دُور و بر سپرده ام

 

چه نامه ها به هر طرف نوشته ام

به قاصدان معتبر سپرده ام

 

به آشنا سفارش تو کرده ام

به هر غریب رهگذر سپرده ام

 

تو نیستی و بُت درست می کنند

به صیقلی ترین تبر سپرده ام،

 

بت بزرگ را نصیب من کند!

که جان به آخرین خبر سپرده ام

 

به راهی آمدم که بر نگشتنی است

به کاسه آب پشت سر، سپرده ام

 

به جامی ای روزه دار بشکن

 

حصار بشکن خمار بشکن غرور بشکن قرار بشکن

معطّل چيستی دل ای دل هر آنچـــه داری بيـــار بشکن

 

سبو سبو شيشه ی خــــماری قدح قدح جامهای کاری

تو چيزی از عشق کم نداری بيـــا و ديوانه وار بشکن

 

دلـــا تو از کـــافری گذشتی  تو از سر سامری گذشتی

کنون که بر ساحران رسيدی عصا بيـانداز و مار بشکن

 

نيـــــاز ما را و نــــاز ما را و ســوز ما را و ســاز ما را

وضـوی ما را نمــاز ما را به جامی ای روزه دار بشکن

 

دلا مگر بال و پر نداری که از شکستــــن خبـــــــر نداری

اگر که چيـــــــزی دگر نداری دل شکســـته بيار بشـــکن

 

قســــــــم به نفــرين بی گناهی  که غير آهی نمانده راهی

دلا به وردی  به يک شگردی  طلسم اين روزگار بشکن

 

عاشق خندۀ جمارانیش

 

عاشق خندۀ جمارانیش

کشتۀ چشم های بارانیش

 

ابروان سیاست آیینش

امتداد نگاه عرفانیش

 

دورها و ظهورها پیدا

در شکوه بلندِ پیشانیش

 

مژدۀ انقلاب می دادند

سالها عالمان ربّانیش

 

زن و مرد و بزرگ و کوچک را

متّحد کرد صوت رحمانیش

 

عقل مبهوت عشق و ایمانش

کفر در حیرت از مسلمانیش

 

جز برای غم حسین نبود

هق هق گریه های طولانیش

 

شهدا خوب می شناسندش

نشناسد کسی به آسانیش...

 

استند آپ کمدی

 

علف از درخت چه می داند

سنگریزه از کوه

داروین از انسان

نه، هرگز به ایستادن نخواهم خندید

برادرم ایستاده بود که سرش رفت

مادرم ایستاده بود

که پسرش رفت

نگارم

کنار فرات

ایستاده بود

که خبرش رفت...