عقل آمد و پنداشت که از عشق گریزی است

بیچاره ندانست در این ورطه پشیزی است

 

کم یوسف ما را به تمسخر بنشینید

وقتی که به دست همه تان چاقوی تیزی است

 

زلف تو عجب کافر اسلام هراسی است

روی تو در آیینه عجب کفر ستیزی است

 

دریا اگر از راز لب تشنه خبر داشت

اینقدر دل آشوب و سراسیمه نمی زیست

 

ای منتظر باده به سجاده نشسته!

این میکده را ساقی کج دار و مریزی است

 

بغض من و آغوش تو و لحظۀ دیدار

پایان سفر منطقۀ زلزله خیزی است

 

پیچیدگی حال من خسته که داند

یعقوب مرا یوسف گم کرده عزیزی است